صبح خیلی زود بود. حوالی ساعت پنج و نیم. همسرم روی تخت دراز کشیده بود و گوشی موبایلش را چِک میکرد. نمیدانستم خوابم یا بیدار. ترورِ حاج قاسم سلیمانی خبری نیست که بیتفاوت از کنارش بگذرم. آشفتهحال از جا پریدم. ناباورانه با قاطعیت رو به همسرم گفتم:"شایعهست!” نگاه سرد و غمگین علیرضا اما چیز دیگری میگفت. دشمنِ روباهصفت، ناجوانمردانه، سردارِ رویینتنِ ما را شبانه، دور از وطن به شهادت رسانده بود.
قلبم فشرده شد. اشکم اما نمیآمد. آدم برای عزیزِ از دست رفته گریه میکند؛ حاج قاسم ما که نامیراست! نمیخواستم نبودش را باور کنم اما دستِ بریده، انگشت و انگشتری، و شهادت در دیار ِ غربت، روضهی سهگانهای بود که در آنِ واحد برایت خوانده میشد. کربلا با تمام اندوهش برایم تداعی شد؛ قتلگاه، علقمه و کوفهی بیوفا. باورهایم بههم ریخت. چشمهای در چشمانم جوشید که بعد از گذشت یکسال، هنوز هم سعی در تسکین داغِ فقدانِ حاجقاسممان دارد. داغی که سوزش درناکش با هر تلنگری تازه میشود و بعید است حالاحالاها سرد شود.
این روزها در سالگشتِ شهادت سردار سلیمانی، یادم آمد بعد از شهادتش، میخواستم در نبود او، نقطهای از گسترهی عظیمِ جایخالیاش را پُر کنم. آن روزها خیلیها مثل من بودند. شاید خودِ شما هم یکی از همین خیل بوده باشید. من که هنوز اندر خَمِ یک کوچهام؛ شما چطور؟ آیا موفق شدید کارِستانِ خودتان را پیدا کنید؟ آیا در راستای جبرانِ جای سبزِ او کاری کردهاید؟
من که تدبیرم شبیهِ دولتِ تدبیر بود
عاقبت، فرجامِ کارم مثلِ برجام و ثمربخشیش شد… والا :)
بگذار تمام جفاکاران کوتولهی تاریخ در دشمنی با شما، پشت به پشت هم بدهند؛ من در کنار شما بر فراز بلندترین قلهی مکارم اخلاق خواهم ایستاد. چرا که باور دارم حق با پدر است که برایم میخواند: ” کُرهِ النّاس لِلطیبین عادَه"؛ دشمنیِ (بعضی از) مردم با پاکان، رسم روزگار است.
فارغ از قیلوقال کرونا و حرفوحدیثهای تحصیل حضوری یا مجازی دانشآموزان، امروز ، اولین روز شروع زودهنگام سال تحصیلی، فوق العاده بود.
دختر کلاس اولیام را جهت کلاسبندی و آشنایی با معلمش، همینطور چشیدن لذت نشستن چند دقیقهای پشت نیمکتهای کلاس درس، به مدرسه بردم. دست بر قضا دخترم در همان کلاسی افتاد که ۲۹ سال پیش من در آن درس میخواندم. خاطرات زیادی برایم زنده شد اما قطعا قرار نیست حتی با وجود وجه تشابهها، دخترم جورکش ناکامیهایم باشد. برایم جالب است که مادر و دختری خیلی بهم شبیهیم اما فقط جالب است؛ نه یک حرف بیشتر، نه یک حرف کمتر. هر کسی زندگی و آیندهی خودش را دارد و کودک من بنا نیست قربانی گذشتهی من باشد.
بله… دختر کوچولوی من، محکم و با صلابت به سمت آینده قدم برخواهدداشت؛ آیندهای درخشان که قرار است خودش، با دستهای کوچک و قدمهای نوپایش سازندهی آن باشد ان شاء الله.
_____________
پ.ن: چند ماه پیش تصمیم داشتم کامنتای دوستان رو بعد از اتمام امتحانات جواب بدم اما نشد که از این بابت شرمندهم. راستش یه مقدار سرم شلوغه.
“سه تا سرگرمى براى خودت پيدا كن:
يكيش برات پولساز باشه
يكيش خوش اندام نگهت داره
و يكيش هم خلاقيتت رو پرورش بده.”
گویندهی اين جملات کیست، نمیدانم، اما به شدت با او موافقم. در حقیقت معتقدم حالا که زندگیِ دنیا چیزی جز سرگرمی و گذر موقت نیست؛ نباید خیلی آن را جدی گرفت. برعكس، همگام با جلب رضای الهی و تلاش كردن، تا جایی که ممکن است باید از زندگی لذت برد.