نمیدانم تو طول تاریخ، در نقاط مختلف دنیا، فروشندهها چهقدر توی کاسبیشان صداقت داشتهاند اما فروشندهی لاویجی واقعا صادق بود. ازش کلی جنس از جمله یک عالمه عسل خریدیم. بعد چند ماه که آخرین شیشهی عسل را باز کردم اولش خیال کردم بِهِمان انداخته و روی عسل، شکرک زده اما بعدش متوجه شدم نخیر اینها موم است و حتی بعد از اینکه یک قاشق بزرگ عسل جای شکر توی لیوان ریختم، زنبور عسلی به دیوارهی لیوان چسبید. با این چسبندگی، راستگویی مرد فروشنده هم به دل من چسبید آن قدر که تصمیم گرفتم اگر عمری بود و دوباره گذرمان به مازندران افتاد حتما به لاویج و مغازهی این فروشنده سری بزنیم. بماند که صداقت این مرد ذهنم را مشغول کرده و این سوال شاید کلیشهای را بارها برایم پیش آورده که چه میشد اگر رفتار و گفتار و کردار ما آدمها آنقدر صادقانه بود که به سادگی و بیهیچ تاکید و قسم و وسط کشیدن پای ارواح و اموات و جان جگرگوشهها و عزیزان و قطعنامههای شورای امنیت، میشد به حرفمان اعتماد کرد؟!